
روزهای سخت چه دیر می گذ رند و چقدر آزرده خاطرم میسازند.
و ناگهان روزهای شیرین از راه می رسند و روزهای تار خیلی زود فراموش می شوند و این چرخه همچنان ادامه دارد
چه آسان زندگی به بازی می گیرد ما را بدون اینکه به آن فکر کنیم ، بدون اینکه فرصت لبخند زدن به خودمان را به ما بدهد درگیرمان می کند وما هم از پی آن می خندیم و گریه می کنیم
گاهی اوقات چقدر مسخره به نظرم میرسد بازی های زندگی که اگر غافل شویم به واقع مارا به مسخره می گیرد و درخود فرو می برد ، خیلی بزرگی می خواهد ارزش زندگی خود را دانستن.
نمی خواهم در بند این وآن باشم...،بس است.می خواهم در بند خود باشم...
نمی خواهم فکرم از آن دیگرانی باشد که ذره ای به من فکرنمیکنند.
فکرم را،ذهنم را و روحم را برای خودم می خواهم تا زندگیم را از نو برای خودم و آنهایی که دوستشان دارم بسازم.
خیلی بهترم،خیلی سبک ترم و خیلی رها ترم از افکار بیهوده......
اینها را هم با کمی کینه و غم نوشتم...هنوز نتوانستم...اما سعی میکنم....

مرگ بر چشمان بیگناه...
راز حیات
نفَـس گیرست،
زمزمه ی باد و باران،
میانِ گل های پرپر ،
بر سنگفرشِ خیابان .
به راز حیات،
در می مانی ،
وقتی که آدمی ،
به خیانتی نا بهنگام
می گشاید دست ...
اعراب را،
ازآنگونه پست
به خون گشایی استخرشهر*1
و اسکندر،
به تاراجِ پارسه*2
ح – ب
تـــــوهــم
2 بامداد
خسته از این ناکجا آباد
در این فریب آباد
چوبه دار به حبس ابد محکوم است
و جسدهایی که نمی رقصند در باد
سربداران این خانه در ننگند
وکافران درمانده از اخذ ارتداد
رویای رقص جسد در باد
مثل پرچم
کیست که نداند...
جسم این آرزو را به گور خواهد برد
با لکههای ننگ
اجل خریدنی است اینجا
نه از سر بریده در صحرای سوزان
و نه جسد های به صلیب کوبیده
اینجا همه چیز آرام است
در پس یک فریب بزرگ
اینجا به مرگ طبیعی می میرند
خسته از این ناکجا آباد
چگونه کوچ کنم از این خانه
به دل تو
آن وسیع غریبنواز آباد
ادامه مطلب...